Moosaafer

هیچ می دانید که آخرین زنگ دنیا کی می خورد؟

خدا می داند، ولی ... آن روز که آخرین زنگ دنیا می خورد دیگر نه می شود تقلب کرد و نه می شود سر شخصی را کلاه گذاشت.

آن روز تازه می فهمیم دنیا با همه بزرگی اش از یک جلسه امتحان مدرسه هم کوچکتر بود.

و آنروز تازه می فهمیم که زندگی عجب سوال سختی بود! سوالی که بیش از یک بار نمی توان به آن پاسخ داد.

خدا کند آنروز که آخرین زنگ دنیا می خورد، روی تخته سیاه قیامت اسم ما را جزء خوبها بنویسند.

خدا کند حواسمان بوده باشد و زنگهای تفریح آنقدر در حیاط نمانده باشیم که حیات را از یاد برده باشیم.

  خدا کند که دفتر زندگیمان را زیبا جلد کرده باشیم و سعی ما بر این بوده باشد که نیکی ها و خوبی ها را در آن نقاشی کنیم 

  و بدانیم که دفتر دنیا؛ چرک نویسی بیش نیست چرا که ترسیم عشق حقیقی در دفتری دیگر است.


 

نوشته شده در دو شنبه 30 خرداد 1390برچسب:,ساعت 15:20 توسط M.A| |

توی یه دهکده ای چند تا خونه وار بود که با هم در صلح و صفا زندگی می کردن. یه شب شایعه میشه که توی دهکده جن اومده. همه میترسن و دهکده رو خالی میکنن و الفرار... . همه فرار میکنن، جز یه خونواده که وضع مالیشون خوب نبود و مرد خونه رو کامیون کار می کرد. یه شب هوا طوفانی و رعد و برق میشه و برقا میره. همه جا میشه ظلمات. مادر خونه میاد شام کته درست کنه می بینه ای وای برنج ندارن. به پسرش میگه بیا این شمع و بگیر و برو از زیر زمین برنج بیار. پسره می گفته من می ترسم. مادره می گفته ترس چیه بدو برو ببینم. القصه پسره میره تو حیاط. زیر زمین هم اون طرف حیاط بود. تا میره تو حیاط باد میاد و شمع شو خاموش میکنه. با نور رعد و برقی که میزده تا دم پله های زیر زمین میره. اما تا پاشو میزاره پله اول می بینه یکی داره میگه: بیای پایین می خورمت.... بیای پایین می خورمت. پسره جیغی میکشه و همونجا دراز به دراز بیهوش میشه.

مادر خونه صدای جیغ پسرشو میشنوه و سراسیمه میاد تو حیاط. اما ای واااای. بازم همون باده میاد و شمع شو خاموش می کنه. خودشو می رسونه به زیر زمین می بینه پسرش افتاده زمین و بیهوشه. میاد که از پله ها بره پایین ببینه موضوع چیه، دوباره همون صدا میاد...بیای پایین می خورمت.... بیای پایین می خورمت... زنه یه جیغی میکشه و فرتی بیهش میشه.....

1 ساعت بعد پدر خونه میاد خونه. میبینه که هیچکی نیستو در حیاط بازه. چراغ قوه کوچیکشو که کم نور بوده روشن میکنه میره تو حیاط. خوشبختانه دیگه اون باده نمی تونسته چراغ قوه رو خاموش کنه. تا دم زیر زمین میره میبینه که پسرش و زنش بیهوش افتادن. با خودش میگه یعنی چی؟ چی شده؟ میاد که بره پایین. دوباره همون صدا رو میشنوه بیای پایین می خورمت.... بیای پایین می خورمت.... یه دفعه کوپ میکنه. با خودش میگه: نه، من باید ببینم چی شده. میره پایین تو زیر زمین. نور چراغ قوه شو می ندازه و یواش یواش میره تا ته زیر زمین. اما تا میرسه ته زیر زمین با یه چیز عجیبی رو برو میشه. بله.... میبینه یه پیرمرد ته زیر زمین نشسته سرما خورده آب دماغش میو مده پایین و هی میکشیده بالا و میگفته: بیای پایین می خورمت.... بیای پایین می خورمت...بیای پایین می خورمت....

نوشته شده در یک شنبه 29 خرداد 1390برچسب:,ساعت 9:59 توسط M.A| |

الگوی شما در زندگیتان کیست؟

بدون نگاه کردن به پاسخها این آزمون را انجام دهید.

۱. یک عدد از ۱ تا ۹ برگزینید.

۲. آنرا در عدد ۳ ضرب کنید.

۳. حاصل را بعلاوه ۳ کنید.

۴. دوباره حاصل را در ۳ ضرب کنید.

۵.یک عدد دو یا سه۳ رقمی بدست آورده اید

۶.رقمهای عدد بدست آمده را با هم جمع کنید : برای نمونه اگر 18 شد 8 را با یک جمع کنید

۷. حالا با توجه به عدد بدست آمده و لیست زیر ببینید الگوی شما در زندگیتان کیست؟

 

 

 ۱. انیشتین

 ۲. نلسون ماندلا

۳. جاکوب زوما

۴. تام کروز

۵. بیل گیتس

۶. گاندی

۷. براد پیت

۸. محمد علی کلی

  9- من (اتنا جون)

۱۰. باراک اوباما

میدونم میدونم .... من یه تاثیر ویژه ای روی مردم دارم........یه روز هم تو میتونی مانند من بشی..... باور کن! راستی... اینقدر عددهای گوناگون رو هی امتحان نکن.... باهاش کنار بیا عزیزم... من الگوی زندگی تو هستم!

نوشته شده در شنبه 28 خرداد 1390برچسب:,ساعت 11:35 توسط M.A| |

همیشه این گونه بوده است کسی را که خیلی دوست داری زود از دست می دهی پیش از آنکه خوب نگاهش کنی مثل پرنده ای زیبا بال می گیرد و دور میشود . فکر می کردی می توانی تا آخرین روزی که زمین به دور خود می چرخد از پشت کوهها سرک می کشد د رکنارش باشی . هنوز بعضی از حرفهایت را به او نگفته بودی ؛ هنوز همه ی لبخندهای خود را به او نشان نداده بودی . همیشه این گونه بوده است کسی که از دیدنش سیر نشده ای ؛ زود از دنیای تو میرود وقتی به خودت می آیی که حتی ردی از او در خیابان نیست .فکر می کردی می توانی با او به همه ی باغها سر بزنی و خرده ها ی نان را به مرغابی های تنها بدهی . هنوز روزهای زیادی را باید با او به تماشای موجها می رفتی . هنوز ساعتهای صمیمانه ای باید با او اشک می ریختی همیشه این گونه بوده است وقتی دوروبرت پر است از نیلوفرهای پرپر خوابهای بی رویا و آینه های بی قاب ؛ وقتی از هر روزی بیشتر به او نیاز داری ناباورانه او را در کنارت نمی بینی . فکر می کردی دست در دست او خنده کنان به آن سوی نرده ها ی آسمان خواهی رفت و دامنت را از بوسه و نور پر خواهی کرد. هنوز پیراهن خوشبختی را کاملاً بر تن نکرده بودی هنوز ترانه های عاشقی را تا آخر با او نخوانده بودی . همیشه این گونه بوده است . او که می رود او که برای همیشه می رود آنقدر تنها می شوی که نام روزها را فراموش می کنی ؛ از عقربه های ساعت می گریزی و هیچ فرشته ای به خوابت نی آید . احساس می کنی به دره ای تهی از باران و درخت سقوط کرده ای ؛ احساس می کنی کلمات لال شده اند ؛ پلها فرو ریخته اند ؛ کفشها پاره شده اند دستها یخ کرده اند و پروانه ها سوخته اند . راستی ؛ اگر هنوز او نرفته است اگر هنوز باد همه ی شمعهایت را خاموش نکرده است؛ اگر هنوز می توانی برایش یک استکان چای بریزی و غزلی از حافظ بخوانی ؛ قدر تک تک نفسهایش را بدان و فرشته ای که می خواهد او را از زمین به آسمان ببرد ؛ بگو تو را به صدای گنجشکها و بوی خوش آرزوها سوگند می دهم ؛ او را از من مگیر!

نوشته شده در شنبه 28 خرداد 1390برچسب:,ساعت 11:32 توسط M.A| |

5 صبح: دیدن رویای شاهزاده سوار بر اسب در خواب….....

6 صبح: در اثر شکست عشقی که در خواب از طرف شاهزاده می خوره از خواب می پره .

7صبح: شروع می کنه به آماده شدن . آخه ساعت 12 ظهر کلاس داره!!!!!!!!

8 صبح: پس از خوردن صبحانه مفصل (علی رغم 18 کیلو اضافه وزن) شروع می کنه به جمع آوری وسایل مورد نیاز: جوراب و مانتو و کیف و لوازم آرایش و لوازم آرایش و لوازم آرایش و لوازم آرایش و…

9صبح: آغاز عملیات حساس زیر سازی بر روی صورت (جهت آرایش)

10 صبح: عملیات زیرسازی و صافکاری و نقاشی همچنان با جدیت ادامه دارد .

11 صبح: عملیات آرایش و نقاشی و لنز کاری و فیشیل و فوشول با موفقیت به پایان می رسد و پس از اینکه دختر خودش رو به مدت نیم ساعت از زوایای مختلف در آیینه بررسی کرد و مامان جون 19 تا عکس از زوایای مختلف ازش گرفت، به امید خدا به سمت دانشگاه میره .

12 ظهر: کلاس شروع شده و دختره وارد کلاس میشه تا یه جای خوب برا خودش بگیره . ( جای خوب تعابیر مختلفی داره . مثلا صندلی بغل دستی پولدارترین پسر دانشگاه - صندلی فیس تو فیس با استاد: در صورتی که استاد کم سن و سال و مجرد باشد و … )

1 ظهر: وسط کلاس موبایل دختر می زنگه و دختر با عجله از کلاس خارج میشه تا جواب منیژه جون رو بده. و منیژه جون بعد از 1.5 ساعت که قضیه خاستگاری دیشبش رو + قضیه شکست عشقی دوست مشترکشون رو براش تعریف کرد گوشی رو قطع می کنه. اما دیگه کلاس تموم شده .

2 ظهر: کلاس تموم شده و دختر مجبوره از یکی از پسرای کلاس جزوه بگیره. توجه داشته باشین دختر نباید از دخترا جزوه بگیره. آخه جزوه دخترا کامل نیست!!!!!!!!!!!

  3 ظهر: دختر همچنان در جستجوی کیس مناسب جهت دریافت جزوه!!!!!

4عصر: دختر نا امید در حرکت به سمت خانه.

5 عصر: یکدفعه ماشین همون پسر پولداره که جزوه هاشم خیلی کامله جلوی پای دختره ترمز می کنه و ازش می خواد که برسونتش.

6 عصر: دختر به همراه شاهزاده رویاهاش در کافی شاپ گل زنبق!!! میز دوم. به صرف سیرابی گلاسه.

7 عصر: دختر دیگه باید بره خونه و پسر تا دم خونه می رسونتش.

8 غروب: دختر در حال پیاده شدن از ماشین اون پسره: راستی ببخشید جزوه تون کامله؟؟؟ امروز انقدر از عشق سخن گفتی مجالی برای تبادل جزوه نموند. و جزوه رو از پسر می گیره.

9 شب: دختر در حال چیدن میز شام در خانه سه تا ظرف چینی گل سرخی جهیزیه مامانش رو میشکونه (از عواقب عاشقی)

  10شب: دختر در حال تفکر به اینکه ماه عسل با اون پسره کجا برن ؟؟!!؟!؟!؟!؟!  

2شب: دختر داره خواب میبینه رفته ماه عسل.

  5 صبح: دختره بیدار میشه و میبینه اون پسره sms داده که: برای نامزدم کلی از تو تعریف کردم. خیلی دوست داره امروز با من بیاد دانشگاه ببینتت!!! و امروز دختر باید کمی زودتر به دانشگاه برود. شاید جای مناسب تری در کلاس نصیبش شد!!!!!!!!!!!!!


 

نوشته شده در جمعه 27 خرداد 1390برچسب:,ساعت 19:1 توسط M.A| |

دو تا عاشق دلسوخته بودن که خیلی همدیگه رو دوست داشتن.پسره هر روز برای دیدن اون دختر کل عرض دجله رو شنا می کرده.یه کار واقعا سخت که اون به دلیل دیدن معشوقش انجام می داده بعد چند وقت که هر روز همدیگه رو میدیدن پسره به دختره می گه این خال سیاه که روی صورتت هست خیلی زشته.دختره بهش می گه از فردا دیگه به دیدن من نیا چون تو دجله غرق میشی.پسره می گه این چه حرفیه من شناگر ماهری هستم امکان نداره غرق بشم. دختره می گه تو هرروز به عشق من میومدی ولی حالا دیگه عیب های منو می بینی و اون قدرت شنا کردن رو که از عشق می گرفتی نداری پسره به اون حرف توجه نکرد و روز بعد هم طبق عادت رفت که رودخونه رو شنا کنه دیگه چون اون عشق تو وجودش نبوده غرق میشه ...................

نوشته شده در جمعه 27 خرداد 1390برچسب:,ساعت 18:45 توسط M.A| |

توی ماهیتابه روغن میریزن اجاق گاز زیر ماهیتابه رو روشن میكنن - تخم مرغها رو میشكنن و همراه نمك توی ماهیتابه میریزن چند دقیقه بعد نیمروی آماده رو نوش جان میكنن پسرها توی كابینتهای بالایی آشپزخونه دنبال ماهیتابه میگردن توی كابینتهای پایینی دنبال ماهیتابه میگردن و بلاخره پیداش میكنن ماهیتابه رو روی اجاق گاز میذارن توی ماهیتابه روغن میریزن توی یخچال دنبال تخم مرغ میگردن یه دونه تخم مرغ پیدا میكنن چند تا فحش میدن دنبال كبریت میگردن با فندك اجاق گاز رو روشن میكنن و بوی سركه همراه دود آشپزخونه رو بر میداره ماهیتابه رو میشورن (بگو چرا روغنش بوی ترشی میداد! ماهیتابه رو روی اجاق گاز میذارن و توش روغن واقعی میریزن تخم مرغی كه از روی كابینت سر خورده و كف آشپزخونه پهن شده رو با دستمال پاك میكنن چند تا فحش میدن و لباس میپوشن میرن سراغ بقالی سر كوچه و 20 تا تخم مرغ میخرن و برمیگردن تلویزیون رو روشن میكنن و صداش رو بلند میكنن روغن سوخته رو میریزن توی سطل و دوباره روغن توی ماهیتابه میریزن تخم مرغها رو میشكنن و توی ماهیتابه میریزن دنبال نمكدون میگردن نمكدون خالی رو پیدا میكنن و چند تا فحش میدن دنبال كیسهء نمك میگردن و بلاخره پیداش میكنن نمكدون رو پر از نمك میكنن صدای گزارشگر فوتبال رو میشنون و میدون جلوی تلویزیون نمكدون رو روی میز میذارن و محو تماشای فوتبال میشن بوی سوختگی رو استشمام میكنن و میدون توی آشپزخونه چند تا فحش میدن و تخم مرغهای سوخته رو توی سطل میریزن توی ماهیتابه روغن و تخم مرغ میریزن با چنگال فلزی تخم مرغها رو هم میزنن صدای گــــــــــل رو از گزارشگر فوتبال میشنون و میدون جلوی تلویزیون سریع برمیگردن توی آشپزخونه تخم مرغهایی كه با ذرات تفلون كنده شده توسط چنگال مخلوط شده رو توی سطل میریزن ماهیتابه رو میندازن توی سینك دنبال ظرفهای مسی میگردن قابلمهء مسی رو روی اجاق گاز میذارن و توش روغن و تخم مرغ میریزن چند دقیقه به تخم مرغها زل میزنن یاد نمك میفتن و میرن نمكدون رو از كنار تلویزیون برمیدارن چند ثانیه فوتبال تماشا میكنن یاد غذا میفتن و میدون توی آشپزخونه روی باقیماندهء تخم مرغی كه كف آشپزخونه پهن شده بود لیز میخورن چند تا فحش میدن و بلند میشن نمكدون شكسته رو توی سطل میندازن قابلمه رو برمیدارن و بلافاصله ولش میكنن چند تا فحش میدن و انگشتهاشون كه سوخته رو زیر آب میگیرن با یه پارچهء تنظیف قابلمه رو برمیدارن پارچه رو كه توسط شعله آتیش گرفته زیر پاشون خاموش میكنن نیمروی آماده رو جلوی تلویزیون میخورن و چند تا فحش میدن

نوشته شده در سه شنبه 24 خرداد 1390برچسب:,ساعت 19:23 توسط M.A| |

یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند.برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند. در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند. داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟ بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.›› قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.

نوشته شده در دو شنبه 23 خرداد 1390برچسب:,ساعت 12:51 توسط M.A| |

دختری بود نابینا که از خودش تنفر داشت نه فقط از خود ، بلکه از تمام دنیا تنفر داشت اما یکنفر را دوست داشت “ دلداده اش را “ با او چنین گفته بود : « اگر روزی قادر به دیدن باشم حتی اگر فقط برای یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم عروس تو و رویاهای تو خواهم شد » و چنین شد که آمد آن روزی که یک نفر پیدا شد که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد و دختر آسمان را دید و زمین را ، رودخانه ها و درختها را آدمیان و پرنده ها را و نفرت از روانش رخت بر بست دلداده به دیدنش آمد و یاد آورد وعده دیرینش شد : « بیا و با من عروسی کن ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام » دختر برخود بلرزید و به زمزمه با خود گفت : « این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ » دلداده اش هم نابینا بود و دختر قاطعانه جواب داد : قادر به همسری با او نیست دلداده رو به دیگر سو کرد که دختر اشکهایش را نبیند و در حالی که از او دور می شد گفت « پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی . . .»                                                                                                                                                                                                 دوستان خوبم : هستند کسانی که فقط به آن اندازه که به شما احتیاج دارند به شما احترام میگذارند ، و چه سخت است . . . باخت زندگی ، باخت عشق . . . به خاطر . . . ؟

نوشته شده در جمعه 20 خرداد 1390برچسب:,ساعت 19:53 توسط M.A| |

دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد. نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید. بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند. مرد جوان عصا زنان به عیادت نامزدش می رفت و از درد چشم می نالید. موعد عروسی فرا رسید. زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهرهم که کور شده بود. همه مردم می گفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد. ۲۰سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود. همه تعجب کردند. مرد گفت: من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم.

نوشته شده در سه شنبه 17 خرداد 1390برچسب:,ساعت 13:4 توسط M.A| |


Power By: LoxBlog.Com